داستانهای باورنکردنی| این قسمت: نگاهی به سری جنایات سازماندهی شده یا در اصل چه کسی حیران را کشت؟!
آره بچه ها جونم! خلاصش کنم که حیران قصه ی ما اون شب رفت تو چادر واسه مابقی علافا تعریف کرد که فلان نفرو دیده وآمارو داد و ازشون پرسید که تا حالا طرفو دیدن یا نه و دوستاشم براش تعریف کردن که آره بابا یارو اسمش اکبره و بچه شماله و چون قدیما تو شیلات کار میکرده بهش میگن اکبر تن ماهی!( که خب مطمئناً چرت میگفتن چون اصلاً شیلات ربطی به تن ماهی نداره)
سرتونو درد نیارم! حیران که میدونست باید پارو نزد وا داد باید دل رو به دریا داد ،یه روز زد به سرش و رفت که بره با اکبر قضیه رو در میون بذاره و یه روز که اکبر داشت تو بیابون راه میرفت بی هوا خفتش کرد و رو کرد بهش که :
- های اکبر! آی لاو یو ..!
اقا اکبرو میگی؟ انگار که جن دیده باشه داسشو انداخت یه ور شروع کرد دوئیدن و یه خورده که دوئید نویسنده داستان یادش اومد که همچین اتفاقی نیفتاده ولی خداییش جالب میشده اگه میشده و اکبرم برگشت سرجاشو یه طوری که سه نشه در کسوت اهل صلاح و تیریپ روشنفکری لبخندی زد و از حیران تشکر کرد و حیرانم برگه آزمایش سلامت اعتیادشو داد به اکبر که اکبر بررسی کنه و اکبرم جواب حیرانو به روز دیگه ایی موکول کرد و از هم خداحافظی کردن و رفتن... اما حقیقتا اکبر دل تو دلش نبود که حیران بره و داسو پرت کنه یه ور بدوئه سمت مزرعه!
فردای اون روز حیران رفت که جواب آزمایش و پیشنهادشو بگیره که دید اکبر اکبر همیشگی نیست..رفت جلو از اکبر پرسید که چرا اکبر همیشگی نیست که اکبر گفت که آخه تو که سر جمع دو روزه با من آشنا شدی همیشگی منو کجا دیدی؟ حیرانم خودشو جمع و جور کرد و پرسید:
-خب حالا تکلیف ما چیه؟
-تکلیف شما که بعله! عرض کنم که..هیچی دیگه...ما از افغانی جماعت زن نمیگیریم!
حیرانو میگی؟ همینجور مونده بود که پس چی شد که همچین شد و در اومد که:
-زکی! مگه ما چمونه؟! و بعد آروم زیر لب زمزمه کرد :بعدم حالا کی حرف از ازدواج زد!
-بابا جان..من آقام بفهمه به یه افغانی نگاه کردم شب شام بهم نمیده چه برسه به اینکه بخوام باهاش حرفم بزنم!...دیگه هیچی دیگه....خدایا توبه!!
و خلاصه که از حیران اصرار و از اکبرم انکار و بساطی و اینا دیگه حیرانم که دید این قبری که داره سرش گریه میکنه توش مرده نیست نا امید و درمونده پرسید خب حالا کجا میرفتی با این عجله و اکبر که دیگه این دفعه خداییش انگار جن دیده باشه با رنگ پریده و کلمات بریده بریده گفت :
-اِ چیزه..کلوچه! آره! باید این کلوچه هایی که ننم پخته رو چیز کنم.. ببرم بدم به تینا...تینا افغانی!
همینکه حیران اسم تینا افغانی شنید تو کسری از ثانیه پازلارو چید کنار هم و تصویر که کامل شد برق سه فاز از کلش پرید و جیغ کشید:
تینا افغانی؟ تینا افغانی عوضی؟ (عوض اسم روستای تینا افغانی اینا بوده!) حالا این همه آدم تو چرا باید این کوفتیارو ببری بدی دست تینا افغانی؟
-آخه چیزه...حیوونکی خیلی وقته چیزی نخورده زخم معده گرفته!..اگه این کلوچه هارو بهش نرسونم میمیره...
و همزمان که لبهای اکبر تکون میخوردن هجمه ایی از افکار به ذهن حیران هجوم آورد که:
ولی آخه تینا افغانی که اصلا کلوچه بخوره اسهالی میشه که! بعد اونم که آخه افغانیه که پس چرا اینطوریه که اینجوری..بعدم آخه این همه آدم چرا نباید ببره این کلوچه هارو بده به مثلاً مونس مادر مرده که از فرط گشنگی رو به موته و دوزاریش افتاد که یه خبرایی هست که تقریباً همونقدری ازشون اطلاع داره که گاو از کامپیوتر مطلعه!
حیران تو همین فکرا بود که سرکارگر با قاطرش اومد و بهشون توپید که پس چرا سر کارتون نیستید و پول مفت نداره بده به عمله جماعت و داد و بیداد و اینا و این وسط حیرانم فرستادن بره واسه کارگزینی!
القصه که روزها از پی هم میومدن و حیران تو کف این قضیه مونده بود که پس چی شد که همچین شد تا اینکه یه شب عصمت و طاووس و ظریف سه تا از علافای افغانی دیگه اومدن تو چادر حیران اینا و بحث از تینا افغانی شد و عصمت هم یه سری خاطره از تینا افغانی تعریف کرد که یه بار شایعه کرده بوده تو آبادی که تو راه مزار شریف به دست اشرار منطقه مورد ترور قرار گرفته و بعده ها فهمیدن قضیه از بیخ سرکاری بوده و اینکه طرف خیلی از علافای دیگه رو گذاشته سرکار و از این جور حرفای خاله زنکی.
حیرانم که حیران بود، حیران ترم شده بود که پس یعنی این پسرای علاف تا این حد از مرحله پرتن که این یارو رو با این درصد از نفلگی قبول دارن یا چی بلاخره؟
فردای اون شب حیران خسته از کار و زندگی نشسته بود روی تپه ایی و به غروب خورشید خیره شده بود و داسشو با انگشتش رو هوا میچرخوند که حاجی زینالو دید که داره رو آب راه میره! (حاجی زینال پیر و مراد علافا بود مثلاً و رو حرفش دیگه کسی حرف نمیزد، در این حد!) صداش کرد که بیاد ور حیران و قضیه تینا افغانیو ازش پرسید و حاجیم تو لفافه یه چیزایی گفت و دیگه حیران داشت خداحافظی میکرد که حاجی برگشت بهش گفت که: های چه نشستی که هم الان بهم وحی شد که اکبر برات پیغوم فرستاده که نه تنها ازت بدش میاد که تازشم خیلی هم خری!
دیگه حیران که میدونست کلاً برای حیرانی آفریده شده خسته و درمونده بدون اینکه چیزی بگه یکم سرشو خاروند و بعد همینجوری صاف تو دوربین نگاه کرد!
و تو همین لحظه ندایی هم از سر ضمیرش اومد که: های! چه نشستی که تینا افغانی اصلا افغانی نیست! بچه شماله!
حیرانو میگی؟ دیگه هنگ کرد! که آخه دیگه اینکه اسمش روشه که، تینا افغانی! شمالو دیگه از کجاش در آورده؟بعدم تو دیگه کی هستی؟(حیران خطاب به صدا گفت)
-ها من سر ضمیرتم دیگه..بعدم حالا تو مثلاً فکر کردی سلمان هراتی چون فامیلیش هراتیه افغانیه؟ نه که نیست، اونم شمالیه!
حیران که دید مثالی که میزنه ماله هفت هشت نسل بعده زیاد پی قضیه رو نگرفت واز اونجا که حوصلشم نداشت سر ضمیرشو سپرد دست حاجی زینال و خودش رفت که سوار گاری شه که بره سمت چادر..رفت و نشست کنار در گاری که یه لحظه چشمش خورد به بقل دستیش دید اِ اینکه اقباله!
اقبال رفیق اکبر بود و اصالتاً مال طرفای عثمانی اون موقع و ترکیه فعلی بود و یه چند سالی هم رفته بود آلمان واسه کار ولی خب از اون جایی که لر بازی زیاد در می اورد ما اینجا قرارداد میکنیم اقبال لره!...البته نه ولش کن همون اقبال.
حیران یه لحظه یادش اومد که یه بار اکبر بین حرفاش گفته بود که اقبال همه چیو به اکبر میگه و خب اکبرم همه چیو به اقبال میگه دیگه!(طبیعیه دیگه) و حیرانم با توجه به سابقه ایی که از اقبال سراغ داشت ظنش رفت به اینکه نکنه اقبال باز دوباره خواسته جلب توجه بازی در بیاره و ور داشته مخ اکبر روشن دلو زده که بره پشت سر حیران صفحه بذاره و رو کرد به اقبال که فلانی قضیه چیه و این چه بساطیه که بساطی نیست و اقبالم یه سری حرفایی زد و حیران که دید داره مزخرف تحویلش میده و از طرفیم کم کم به مقصد دارن میرسن خداحافظی کرد و اون شبم مثل مابقی شبا گذشت!
وای..خدای بزرگ! حالا چه جوری جمعش کنیم داستانو؟ هیچی دیگه جونم واستون بگه که..آها! زامبیا...آره!...یه شب که حیران داشت از آبادی میرفت سمت کویر دید یه چراغی از اون دور روشنه..رفت جلوتر که دید یه عده با سم و دم دارن دور آتیش میچرخن و یه سری صدا های عجیب غریبی از خودشون در میارن..یه کم دقت کرد از بینشون تینا افغانیو شناخت که یک دست جام باده و یک دست زلف یار نشسته کنار آتیش و قاه قاه میخنده! اونجا بود که فهمید تینا افغانی تو همه ی این مدت خود ابلیس بوده!! یکم که گذشت با خودش گفت حالا از کجا معلوم این بابا ابلیس باشه؟ رفت جلو از بین جمعیت تینا افغانیو کشید کنار پرسید:
- تو کجا اینجا کجا؟ چه خبره به سلامتی مهمونی گرفتین؟
و تینا افغانی هم براش تعریف کرد که سالها پیش زمانی که قرص ماه کامل بوده توسط یک زامبی گاز گرفته شده و اینم سرنوشت کسیه که توسط یک زامبی گاز گرفته بشه و...!
و تو همین لحظه یکی از اون از ما بهترونی که پشت تینا در حال رقصیدن بود بر میگرده سمت دوربین و حیران اقبالو میبینه که در حالیکه لبخند کثیفی رو لباش شکل میگیره چشماش به رنگ قرمز جیغی برق میزنن!
و بعد دوربین به سمت بالا حرکت میکنه و در نمایی باز قرص ماه کاملو نشون میده که از پشت ابرا درمیاد
و در تاریکی مطلق صداهای گوش خراشی امیخته با لهجه ی افغانی یک دختر به گوش میرسه!
The end
نظر شما چیه؟ آیا داستانی که خوندین بر اساس واقعیت نوشته شده بود یا در همه ی این مدت سرکار بودید؟ آیا پسرای علاف تا این حد شوت بودن که یکی پس از دیگری گول حرفای تینا افغانی رو میخوردن یا اینا همش حرف مفته؟آیا اقبال واقعاً یک زامبیه یا چشماش از خستگی قرمز شده بود؟و اگر زامبیه آیا اکبرم گاز گرفته؟! آیا مرزهای واقعیت و خالی بندی بار دیگر به هم گره خوردند و شما را گیج کردند؟ یا این داستان صرفاً زاییده ایی از ذهن نویسنده وبلاگ بوده تا قدرت تشخیص شمارو محک بزنه؟ آیا چی بلاخره؟