با آرزوی قبولی طاعات و عبادات بر و بچه های گل میم شیمی در ایام الله فرجه، میریم که داشته باشیم اولین داستان از سری داستانهای باورنکردنی این وبلاگو!

در روزگاران قدیم و (اصلا قبل از حمله اعراب و مغول!) که هنوز مردم سوات درست درمونی نداشتن و روزنامه نمیخریدن و اخبارم پشت سر هم خالی میبست و همه تلویزیونا یا رو برفک بودن یا رو کانالای همساده، حاکم وقت دستور داد تا جوونای مملکت بریزن تو کویر و علف جمع کنن که هم تو خونه بیکار نمونن هم یه بیابان زدایی ایی کرده باشن و رو همین حساب جارچی ها دوره افتادن تو شهرهای مختلف و فراخوان دادن واسه جذب علاف که ببرن سمت یه تبعیدگاهی موسوم به قومس طرفای دشت کویر و خلاصش که بعد از یه سری امتحان و مصاحبه و داستان و اینا یه عده جوون از شهرهای مختلف تو آزمون قبول شدن و رفتن کویر که علف جمع کنن!

از بین اون عده که تو آزمون رتبه آوردن یه دختری هم بود به اسم حیران...!

 **************************

الحاقیه ی اساسی (متن آهنگ تیتراژ فیلم!)

 

بیابان را سراسر مه گرفته است!

چراغ قریه پنهان است...

موجی گرم در خون بیابان است

بیابان خسته!  لب بسته! نفس بشکسته در هذیان گرم مه !

عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند

میگوید به خود عابر:

بیابان را سراسر مه گرفته است!

 سگان قریه خاموش‌اند...

در شولای مه، پنهان

میگوید به خود عابر:

بیابان را سراسر مه گرفته است!

*

با خود فکر میکردم:

"که ترم گر همچنان تا مهر میپایید" !

مردان جسور از خفیه گاه خود

به دیدار عزیزان باز میگشتند!

سگان قریه خاموش اند در شولای مه، پنهان

میگوید به خود عابر:

بیابان را سراسر مه گرفته است!